از دید آقای "ر" آینده چیزی به جز حال برای گذشته نیست واین درست همان نکته ای 

 است که آینده را در نگاه آقای "ر" پوچ و بی ارزش می نمایاند.

آقای  "ر" مثل من به "کوندرا" علاقه دارد و به همین خاطردربیش ترمواقع تند گام  

برمی دارد تا فراموش کند.

آقای "ر" گاهی به آهستگی راه می رود تا دورانی را که هنوزآقای "ر" نشده بود به یاد  

بیاورد، یعنی دوران طلایی آقای "ب" بودن را.

برای آقای "ب" زندگی، چیزی شبیه یک پیژامه به نظر می رسید که حتا خیس کردن آن  

هم اتفاق ناگواری به حساب نمی آمد!

راحت وساده، ساده وراحت.  

 

آقای "ر"  باردیگر، پکی عمیق ازسر دلتنگی به سیگارش زد و به چشم انداز  

رو به رو نگریست.

حس بسیارغریبی درآقای "ر" انگیخته شده بود و آقای "ر" از انگیزنده ی آن به  

درستی آگاهی نداشت، با خود فکر می کرد شاید این همان دوره ای از زندگی است  

که پیش ترآن را پیش بینی کرده و برای آن نام زایش را برگزیده بود.

پس ازاین همه سال زنده بودن، آقای "ر" به ناپایداری همه چیزعادت کرده بود و  

درست به همین خاطر گاهی نگرانی از نزدیک  به آقای "ر" چشمک می زد.

آقای "ر" از شرایط موجود رنج نمی برد! 

درسته که آقای "ر" با واقعیت زندگی نمی کنه، اما واقعیت رو بیش تر از هر کسی  

که تصورش رو بشه کرد می فهمه. آقای "ر" زندگی راحتی داره وبراش هم فرقی   

نمی کنه که تند تند راه بره یا به آهستگی قدم بزنه، به یاد بیاره یا فراموش کنه و همه ی  

این ها به این خاطره که بیگ بنگ زندگی آقای "ر" در سال های پیشا نوجوانی به وقوع  

پیوسته. در برابر فهم آقای "ر" حس می کنم عقل هنوز باکره ام به بار ننشسته و هیچ  

امیدی  هم به شکوفا شدنش نمی شه بست! 

شانزدهمین روز از هر ماه روز بسیارعجیبیه، آقای "ر" این رو از مدت ها پیش  

می دونست. هر پایانی در این روز ممکنه.